سلام

سلام 

خیلی وقته که نیومدم و چیزی توی وبلاگ نذاشتم . 

ولی حالا فرصت و دلیلی ژیش اومد که بیام . متأسفانه علیرغم علاقه زیادم به شعر ، طبع شاعری ندارم خب  همه آدم که شاعر نیستن بالاخره یه کسانی زحمت میکشن شعرای زیبایی میگن واسه وقتایی که ما نمی دونیم چه طور و به چه زبونی باید احساسمون رو بیان کنیم. بغضی که گلوم رو فشار میده یا شور و هیجان قلبم رو نمی دونم چه جوری ابراز کنم پس   به سراغ کتاب شعر میرم و متناسب حال و هوام چیزی پیدا می کنم  یا از اینترنت اون مطالبی که بیان کننده حال و هوای خودم باشه براتون میذارم. 

انصافاً دستشون درد نکنه. 

 امیدوارم خوشتون بیاد.

*-*-*-*-* دریچه ها *-*-*-*-*

دریچه‌ها / دفتر شعر "آخر شاهنامه" 

                                      ما چون دو دریچه، رو به روی هم
                                      آگاه ز هر بگو مگوی هم

                                      هر روز سلام و پرسش و خنده
                                      هر روز قرار روز آینده

                                      عمر آینه‌ی بهشت، اما ... آه
                                      بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه

                                     اکنون دل من شکسته و خسته ست
                                     زیرا یکی از دریچه‌ها بسته ست 

                                    نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
                                    نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد    

 

                                          "مهدی اخوان ثالث " 

 

  

 

          *-*-*-*-**-*-*-*-**-*-*-*-**-*-*-*-**-*-*-*-**-*-*-*-**-*-*-*-* 

 

قاصدک / دفتر شعر "آخر شاهنامه" 

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب

قاصدک
هان،
ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند

 

"مهدی اخوان ثالث "  

          *-*-*-*-**-*-*-*-**-*-*-*-**-*-*-*-**-*-*-*-**-*-*-*-**-*-*-*-* 

" به آرامی آغاز به مردن می کنی "


                          "به آرامی آغاز به مردن می‌کنی" 


ترجمه: احمد شاملو 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!

چیدن سپیده دم

زندگی به امواج دریا ماننده است؛

چیزی به ساحل می‌بَرد و

چیزی دیگر می‌شوید.
چون به سرکشی افتد،

انبوه ماسه‌ها را با خود می‌برد.
اما تواند بود

که تخته پاره‌یی نیز با خود به ساحل آرد؛

تا کسی بام کلبه‌اش را

بدان بپوشاند.

--------------------------------------------------------------

گاه آرزو می‌کنم زورقی باشم برای تو؛
تا بدان‌جا برمت که می‌خواهی.

زورقی توانا
به تحمل باری که بر دوش داری.

زورقی که هیچگاه واژگون نشود؛
به هر اندازه‌یی که ناآرام باشی؛
یا دریای زندگی‌ات متلاطم باشد؛
دریایی که در آن می‌رانی. 

 

---------------------------------------------------------------

**** لطفاْ بقیه اشعار را ادامه مطلب بخوانید****

ادامه مطلب ...

یک نفر ساده

ای نگـــاهت نخــی از مخمل و از ابــــریشم

دیرگاهیست که هر شب به تــو می اندیشم

به تو آری ، به تـو یعنی به همان منظر دور

به همان سبـــز صمیمی ، به همان باغ بلــور

به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

کــه سراغش ز غزلهـــای خودم می گیـــری

بـــه همان زل زدن از فاصله دور به هــــم

یعنــی آن شیوه فهمانـــدن منظـــور به هــــم

بـــه تبسم ، بـــه تکلم ، بـــه دلارایی تـــــــو

بـــه خموشی ، به تماشــا ، به شکیبایی تــــو

به نفس های تـــو در سایــه سنگین سکــوت

به سخنهای تـــــو با لهجه شیــرین سکـــوت

شبحی چند شب است آفت جـــــانم شده است

اول اســـــــم کســــی ورد زبـــــانم شده است

در من انگــــار کسی در پی انکار مـن است

یک نفر مثل خودم ، عـاشق دیـــدارمن است

یک نفر ساده ، چنان سـاده که از سادگی اش

می شـــود یک شبـــه پی برد بـه دلدادگی اش

آه ای خـــواب گران سنگ سبکبــار شــــــده

بر ســـــــر روح مـــن افتــاده و آوار شــــــده

در مــن انگار کسی در پی انکار مـــن است

یک نفر مثل خودم ، تشنه دیـــدار مـــن است

یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

اول اســـــم کســی ورد زبــــانم شــــده است

آی بی رنگ تر از آینــه یک لحظه بایست

راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

اگر این حادثه هر شبه تصویر تــو نیست

پس چرا رنگ تــو و آینه اینقــدر یکیست؟

حتــــم دارم که تــویی آن شبح آینـــه پوش

عــاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکـوش

آری آن سایه که شب آفت جـــانم شده بود

آن الفبـــــا که همــه ورد زبانــم شـــده بود

اینک از پشت دل آینـــه پیـــدا شــده است

و تماشاگه این خیــل تماشــــــا شـــده است

آن الفبـــای دبستــــانی دلخــواه تـــــویــی

عشـق من آن شبح شــــاد شبانگاه تـــــویی