ای کاش فکر می کردیم

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم!

ادامه مطلب ...

این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
...

ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود

*************صلح همیشه زیباست*************

صلح همیشه زیباست 

این داستان واقعی است
ارتشهای آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند.
www.sohagroup.com
شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند. در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند. صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند.
www.sohagroup.com
آن شب سربازان 3 ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق می کنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند!
www.sohagroup.com
www.sohagroup.com
صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت. شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان می دادند! چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی 3 نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.
www.sohagroup.com
ادامه مطلب ...

علم و ثروت

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم 
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی 
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا 

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم 
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود 
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت 

معلم گفته بود انشا بنویسید 
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت 

من نوشته بودم علم بهتر است 
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید 
تو نوشته بودی علم بهتر است 
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی 
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود 
خودکارش روز قبل تمام شده بود 

معلم آن روز او را تنبیه کرد 
بقیه بچه ها به او خندیدند 
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد 
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد 
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته 
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم 
گاهی به هم گره می خورند 
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت 

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار 
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد 
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن 
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید 
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش 
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید 

سال های آخر دبیرستان بود 
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده 

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم 
تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد 
او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت 

روزنا مه چاپ شده بود 
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت 

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم 
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی 
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود 

من آن روز خوشحال تر از آن بودم 
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است 
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه 
آن را به به کناری انداختی 
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه 
برای اولین بار بود در زندگی اش 
که این همه به او توجه شده بود !!!! 

چند سال گذشت 
وقت گرفتن نتایج بود 

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم 
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت 
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود 

وقت قضاوت بود 
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند 

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند 
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند 
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند 

زندگی ادامه دارد 
هیچ وقت پایان نمی گیرد 

من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!! 
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!! 
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!! 

من , تو , او 
هیچگاه در کنار هم نبودیم 
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم 

اما من و تو اگر به جای او بودیم 
آخر داستان چگونه بود؟؟؟