روزانهها
همهپیوندها
دستهها
ابر برجسب
استتاربرگهها
جدیدترین یادداشتها
همه- استتارهای شگفت انگیز برای بقاء
- دیپلمات مست سعودی باعث مرگ شهروند تهرانی
- میگن ...
- ای کاش فکر می کردیم
- نماز خواندن پدر و پسر !!!!!!!
- همه مجریان معروفی که مدیرکل شدند
- این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
- کتابی که جوهر آن پس از 2 ماه پاک می شود
- طرحی از هرمس فرانسه بنام تبریز آذربایجان
- درمان صحیح سرماخوردگی
- زبان پارسی
- کودکی
- خط خطی های شما شخصیت تان را لو می دهد
- زنانی شگفتانگیز در تایلند
- شتری که کمتر از 200 سال به گربه تبدیل شد
نویسندگان
- حدیث 79
بایگانی
- آذر 1392 1
- فروردین 1392 1
- اسفند 1391 5
- بهمن 1391 7
- دی 1391 1
- اردیبهشت 1391 1
- فروردین 1391 3
- آذر 1390 1
- تیر 1390 1
- خرداد 1390 3
- اردیبهشت 1390 1
- بهمن 1389 3
- آذر 1389 4
- آبان 1389 1
- مهر 1389 2
- شهریور 1389 4
- مرداد 1389 4
- تیر 1389 3
- خرداد 1389 4
- اردیبهشت 1389 6
- فروردین 1389 3
- اسفند 1388 20
آمار : 249322 بازدید
Powered by Blogsky
****** همشاگردی سلام ******
سلام
نمی دونم چقدر خاطرات بچگی تون یادتونه ، منظورم دوران مدرسه ابتداییه !
چندتا عکس واستون میذارم که خودم از دیدنشون لذت بردم حسابی منو برد به حال و هوای کلاس های 40-50 نفری اون موقع !!!
لطفاً بعداز دیدن تصاویر نظر بدید دوست دارم احساستون رو بعد از دیدن عکس ها بدونم.
سپاس
بقیه تصاویر را پس از کلیک بر ادامه مطلب دیدن فرمایید .
خوب بود ؟ خودم رو که برد به سالهای70-71 ، شما رو به چه سالی برد ؟
متن بعضی از درس های کتاب فارسی که شبها از روشون مشق می نوشتیم رو هم طی چند روز آینده براتون میذارم
حدیث
دوشنبه 23 فروردین 1389 ساعت 03:46 ب.ظ
یه حس عجیبی دارمچ
نمیدونم چی بگم
به من سر بزن
همشاگردی خوبم
حدیث خانوم
سلام
مرسی از اینکه به ما (من و وبلاگم) سر زدید
امیدوارم بازم ببینمتون
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت. بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد.
عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا از سردار پرسید: ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آن گاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیز توجه نکردم.
سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!