زندگی به امواج دریا ماننده است؛ چیزی به ساحل میبَرد و چیزی دیگر میشوید. انبوه ماسهها را با خود میبرد. که تخته پارهیی نیز با خود به ساحل آرد؛ تا کسی بام کلبهاش را بدان بپوشاند. -------------------------------------------------------------- |
گاه آرزو میکنم زورقی باشم برای تو؛
--------------------------------------------------------------- |
**** لطفاْ بقیه اشعار را ادامه مطلب بخوانید**** |
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم، پیش از آنکه پرده فرو افتد، پیش از پژمردن آخرین گل، برآنم که زندگی کنم. برآنم که، باشم. در این جهان ظلمانی، در این روزگار سرشار از فجایع، در این دنیای پُر از کینه، نزد کسانی که نیازمند منند، کسانی که نیازمند ایشانم، کسانی که ستایش انگیزند، تا دریابم؛ شگفتی کنم؛ باز شناسم؛ کهام؟ که میتوانم باشم، که میخواهم باشم، تا روزها بیثمر نماند، ساعتها جان یابد، لحظهها گرانبار شود، هنگامی که میخندم، هنگامی که میگریم، هنگامی که لب فرو میبندم، در سفرم به سوی تو، به سوی خود، به سوی خدا، که راهیست ناشناخته پُر خار، ناهموار، راهی که ـ باری ـ در آن گام میگذارم، که قدم نهادهام، و سر بازگشت ندارم.
---------------------------------------------------------- |
شگفتانگیزی زندگی با آگاهی به ناپایداریاش، در جراتِ «تو شدن»، در شجاعتِ «من شدن»، در شهامتِ «شادی شدن»، در «روح شوخی»، در «شادی بیپایان خنده»، در «قدرت تحمل درد» نهفته است. --------------------------------------------------------- |
میتوانم نگه دارم دستی دیگر را؛ چرا که کسی دست مرا گرفته است، به زندگی پیوندم داده است. ----------------------------------------------------------- |
موطن آدمی را بر هیچ نقشهای نشانی نیست. موطن آدمی تنها در قلب کسانیست که دوستش میدارند ----------------------------------------------------------- |
گاه آرزو میکنم: ایکاش برای تو پرتو آفتاب باشم، تا دستهایت را گرم کند؛ اشکهایت را بخشکاند؛ و خنده را به لبانت باز آرد. پرتو خورشیدی که اعماق تاریک وجودت را روشن کند؛ روزت را غرقۀ نور کند؛ یخ پیرامونت را آب کند. ---------------------------------------------------------- |
حقیقتگرا نیز گاه به رویا گرفتار میآید، ---------------------------------------------------------- |
اندیشه مکن که شانههایت سنگین شوند. اندیشه مکن که از کشیدن بار دیگران ناتوانی. در شگفت میمانی از نیروی خویش؛ در شگفت میمانی که بهرغم ضعف خویش، چه مایه توانایی! ----------------------------------------------------------- |
عشق، عشق میآفریند؛ عشق، زندگی میبخشد؛ زندگی، رنج به همراه دارد؛ رنج، دلشوره میآفریند؛ دلشوره، جرات میبخشد؛ جرات، اعتماد به همراه دارد؛ اعتماد، امید میآفریند؛ امید، زندگی میبخشد؛ زندگی، عشق میآفریند؛ عشق، عشق میآفریند. ----------------------------------------------------------- |
در میرسد آنروز که رود به سوی بلندی جریان یابد؛ تکههای برف در هوا معلق ماند؛ کودکان رو به بلوغ و بالغان رو به کودکی بربالند؛ حتی زمین مسیری معکوس در پیش گیرد؛ باد، همه چیزی را با خود ببرد؛ زمین، در خود به چرخش آید؛ و هوشیاران را همه چیزی به وحشت افکند. اگر کسی بار دیگر بذر افشاند، انسانیت میتواند دگرباره به اوج شکوفایی رسد. ---------------------------------------------------------- خدایا سپاسگزارم
چون من گمشده ای هستم که تو دوباره پیدایم کردی چون زندگی ام مرده بود و تو دوباره زنده اش کردی چون عشق،دیگر در قلبم جای نداشت و تو دوباره این برکت را به من باز گرداندی...
-------------------------------------------------------------------- نوشته هایی از مارگوت بیگل از مجموعه "چیدن سپیده دم" |